سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

من از بهار حرف می زنم . از شکوفه ای که نشکفته پرپر شد . دنبال مقصر می گردی ؟ بیا . من اینجا هستم . بیا قصاصم کن . به تو می گویم چگونه . دروغ نیست . خودت را از من دریغ کن . به همین راحتی . می خواهی ببخشی ؟ ببخش . ولی من این را از تو نخواستم . من فقط از تو خواستم با هم حرف بزنیم . مستتر شدی . خیال می کردم با تو حرف می زنم . ولی تو نبودی . خودم بودم که حرف می زدم . تو نمی خواستی ببخشی . دروغ بود . نگو که نبود .

حالا من از بهار حرف می زنم . هر چند پاییز بود . تو که می دانی . من هم که می دانم . اصلا چه توفیری می کند بهار یا پاییز . مهم این است که تو نبودی . شاید هم بودی . باز هم توفیری نمی کند . آنچه باید می بود ، نبود . دیگر نمی دانم که مهم چیست . شاید مهم کاری بود که نباید انجام می شد . نگذار به این نتیجه برسم که نبایدها از بایدها مهم ترند ، نبودها از بودها مهم ترند . من منتظرم . منتظرم که بگویی مهم من بودم . منتظرم حرف بزنی . و بگویی مهم آن چیزی است که بود . هر چند حالا دیگر نیست . منتظرم حرف بزنی ، نه برای اینکه حس کنم بخشیده ای مرا . من از اول هم گفتم این را نمی خواهم . من فقط از تو خواستم که با هم حرف بزنیم .

حالا من از بهار حرف می زنم . تو از هرچه می خواهی حرف بزن .

 

 


نوشته شده در  جمعه 88/2/25ساعت  8:5 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ خداحافظی کن .

تموم شد .

آخرین سال ، آخرین ماه ، آخرین هفته ، آخرین روز ، آخرین ساعت ...

خداحافظی کن .

سخت نیست .

بخند و خداحافظی کن .

 

 

           the end


نوشته شده در  سه شنبه 88/2/22ساعت  6:30 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

چشمهامو که می بندم ، یه صفحه ی خال خالی جلوم ظاهر میشه ، صفحه ی سفید با خال های سیاه ،  که بی اختیار یاد آبله مرغون دو سال پیشم می افتم .

چقدر بی ریخت شده بودم ! از خودم می ترسیدم .

باید بفهمم که معنی قسمت های سفید این نیست که هنوز جا برای گذاشتن خالهای سیاه وجود داره .

معنیش اینه که اون صفحه در اصل سفید بوده و باید دوباره سفید بشه و باز جوید روزگار وصل خویش ...

مثل من که خوب شدم و جای همه ی اون تاولهای لعنتی از روی صورتم محو شد .

می فهمم ؟

 

مثل ماه


نوشته شده در  دوشنبه 88/2/21ساعت  7:54 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

حد من ، وقتی که من به عشق میل میکنم ، بی نهایت می شود .

بگذریم که حد تابع سینوسی هیچ وقت بی نهایت نمی شود .


نوشته شده در  دوشنبه 88/2/21ساعت  7:46 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

چون از ” او “ گشتی همه چیز از تو گشت ،

چون از ” او “ گشتی همه چیز از تو گشت !

 

 

بر می گردد

 

کتاب زبان فارسی 3 _ صفحه 92


نوشته شده در  شنبه 88/2/12ساعت  2:25 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

تازه فهمیدم ؛

چشمان پر از اشک را دوست دارم ،

و از تماشایشان لذت می برم ،

به همان اندازه که دوست ندارم ، در مقابلم ، اشکی از چشمی ریخته شود ...

 

         به چشمهاش نگاه کنید
نوشته شده در  جمعه 88/2/4ساعت  11:57 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

من هستم ،

پس خدا را شکر !

 

 

                            thanks god


نوشته شده در  جمعه 88/2/4ساعت  11:49 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

چیزی رو که به دیگران مربوط نمی شه ، نگو .

و چیزی رو که به تو مربوط نمی شه ، نشنو .

یعنی رسما کر و لال .

چشمها را هم باید شست !
نوشته شده در  چهارشنبه 88/1/26ساعت  8:24 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

به خاطر چیزی که نوشتی و خط زدی ،

بهت نمره نمی دن .

الکی افسوس نخور !

 

 

      سیب سبز (!) حوا


نوشته شده در  چهارشنبه 88/1/26ساعت  8:17 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

تا میای یاد بگیری که چیکار کنی و چطوری ،

میگن نکن !

امان از دختر بودن !

 

            فرشته !


نوشته شده در  شنبه 88/1/22ساعت  1:23 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]