سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن میشود ...

 

شعر تیتراژ مسافری از هند .... هیچ چیز دیگه اش هم یادم نمیاد . فقط همین یک جمله ...

85 درصد باقی مونده اش هم تموم شد .

حالا من تو نقطه ی صفر مرزی هستم .

نه دانش آموز حساب میشم ، نه دانشجو ، نه حتی داوطلب کنکور !


نوشته شده در  جمعه 89/4/11ساعت  8:23 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

سحر از کنارم گذشت بی صدا

و من صبح را ندیده کور شدم

دو چشمم گرفت تاریکی شب

و من از بهار و نگاه و سپیده دور شدم ...

 

 

* چند سال پیش که تازه با ادبیات آشنا شده بودم  این دو (مثلا ) بیت شعر رو نوشتم . فکرشم نمیکردم که یه زمانی وصف حال خودم بشه ...  

 


نوشته شده در  دوشنبه 88/11/26ساعت  3:5 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

دوستش ندارم

و دوستم ندارم ،

وقتی که با او هستم .

و متنفرم از تمام خاطرات مشترکمان ؛

من و منِ تنها

 

 

                    ما

 


نوشته شده در  یکشنبه 88/10/27ساعت  9:0 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

همان موقع که در چشمهایت زل زدم

و با بی شرمی گفتم « تنهام » ،

باید تنبیهم میکردی .

باید خودت را نشانم می دادی

حالا هم دیر نشده

من منتظر دستهایت هستم

خودت را نشانم بده

اگر کورم

بگذار احساست کنم ...

کجایی ؟

 


نوشته شده در  شنبه 88/9/7ساعت  10:25 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

شاید مغرورتر از گل سرخ شازده کوچولو ،

و شاید به همون اندازه بی آزار و بی دفاع ،

ولی نه به همون اندازه مهربون و عاشق ...

یعنی شازده کوچولوی من دلش برای من تنگ میشه ؟

 

 

                           

                             کوچولوئک من

 

 

تکرار میکنم : « این دفترچه برای هیچ کس است . »

 

 


نوشته شده در  یکشنبه 88/8/24ساعت  1:28 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

دلم هوای دوست کرد

پر کشید

پرواز بلد نبود

افتاد

دست کشید .

       

فرشته(!)

 


نوشته شده در  شنبه 88/8/2ساعت  7:57 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()


به چه چیز این چشم ها دل خوش کرده ای ؟!
چشمهایی که منفجر شدنشان نزدیک است از فشار اشک ، مفت هم نمی ارزند .
اشک هایی که نباید ریخته شوند همان بهتر که نریزند .
مرگ بر این مثلا غرور .
می بینی تنهایی چقدر بدعادتم کرده ؟
کاش فقط کمی بزرگ بودم . فقط کمی ...


نوشته شده در  یکشنبه 88/6/22ساعت  12:14 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

یه بار یه عزیزی بهم گفت « افتخار به اینه که رییس عاشق مرئوسش باشه. برعکسش که هنر نیس. هس ؟ »

یعنی حتی در بهترین شرایط هم من کار خاصی انجام ندادم .

 

 

                   رئیس و مرئوس

 


نوشته شده در  سه شنبه 88/6/17ساعت  10:47 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ ببین عزیزم !

تو همیشه مهربونی .

و منم آدمی هستم که به همیشگی ها عادت می کنه .

واسه اینکه ببینمت

یا باید نامهربون بشی

یا مهربون تر

بسته به کرمت ...

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/30ساعت  3:25 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

راه های زیادی برای رفتن وجود داره .

ولی فقط یک راه برگشت هست .

واسه همین رفتن آسونه .

ولی برگشتن خیلی سخته .

_ نمی دونم اگه راه برگشتی وجود نداشت

تا کجا می خواستی ادامه بدی ؟

تا کجا می تونستی ؟

 

برگرد

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/30ساعت  3:23 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]