سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

شاید الان دیگه نباشه

ولی زمانی بود

یک نقطه ی سپید

گوشهای گشوده

و فرشته ای ...

*

دوستم داشت .

 

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/30ساعت  3:18 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

شاید دیگر خم و راست شدنهای میان تاریک روشن صبح معنای خاصی نداشته باشد .

شاید دیگر نشود چیزی را در تاریکی دید ، یا حتی حس کرد .

شاید ناشنوا شده ام . نابینا شده ام .

کور ... کر ... گنگ ...

یادش بخیر ! زمانی آرزویم ناشنوا شدن بود .

و قبل تر از آن نابینا شدن .

زمانی که از شنیده ها پر شده بودم .

از دیده ها و از نگفته ها .

آن ناشنوایی کجا و این کجا ؟!

حالا از نشنیده ها پر شدم .

پرِ پرِ پر

زمانی به دنبال گوش شنوا می گشتم ، برای نگفته هایم

حالا زبان گویا می خواهم ، برای نشنیده هایم

که بگوید و بگوید و بگوید

آنقدر که من بشنوم

شاید واقعا ناشنوا شده ام .

 

رو به خاموشی

 


نوشته شده در  چهارشنبه 88/5/21ساعت  10:10 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

یک منی وجود داره ، یه توئی و یک اویی .

تو وقتی وجود داره که پیش من باشه 

او وقتی وجود داره که فکرش پیش من باشه .

وقتی که نه تو باشه و نه فکرش ،

دیگه نه توئی وجود داره ، نه اویی

و نه حتی منی ...

 

...

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/16ساعت  5:37 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

یک ماه گذشت

دو ماه و اندی هم می گذرد

تو هم چنان هستی

و من هم چنان نمی دانم کجا هستم .

وقتی بگذرد

دوباره من می مانم و ...

شرم دارم که وقتی تو هستی

حرف از تنهایی بزنم .

ولی وقتی این دو ماه و اندی بگذرد

دوباره تنها می شوم

نه اینکه تو بروی .

تو هستی ، تو می مانی

من بی تو می شوم

خودت هم می دانی که من بی تو ...

بگذریم

فکر کنم حالا منظورت را می فهمم

بخشش هم لیاقت می خواهد .

و من ...

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/2ساعت  11:0 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

به من بگو بیا .

بگو باش .

به من دستور بده .

چون من نمی تونم این کارو بکنم .

چون تو اومدی .

چون تو هستی .

می خوام باشیم ...

 


نوشته شده در  پنج شنبه 88/4/25ساعت  1:6 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

زمانی از " نتوانستن " رنج می بردم .

حالا نه .

تعریف ها عوض شده .

حالا " نمی شود " .

با " نشدن " راحت تر از " نتوانستن " می شود کنار آمد .  

 

 


نوشته شده در  سه شنبه 88/3/26ساعت  12:4 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

من فقط یک سال دیر به دنیا نیومدم ؛

سی سال ،

صد سال ،

هزار سال ،

هزار و پونصد سال ...

من خیلی دیر به دنیا اومدم ، خیلی .

 


نوشته شده در  شنبه 88/3/23ساعت  11:14 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

من از بهار حرف می زنم . از شکوفه ای که نشکفته پرپر شد . دنبال مقصر می گردی ؟ بیا . من اینجا هستم . بیا قصاصم کن . به تو می گویم چگونه . دروغ نیست . خودت را از من دریغ کن . به همین راحتی . می خواهی ببخشی ؟ ببخش . ولی من این را از تو نخواستم . من فقط از تو خواستم با هم حرف بزنیم . مستتر شدی . خیال می کردم با تو حرف می زنم . ولی تو نبودی . خودم بودم که حرف می زدم . تو نمی خواستی ببخشی . دروغ بود . نگو که نبود .

حالا من از بهار حرف می زنم . هر چند پاییز بود . تو که می دانی . من هم که می دانم . اصلا چه توفیری می کند بهار یا پاییز . مهم این است که تو نبودی . شاید هم بودی . باز هم توفیری نمی کند . آنچه باید می بود ، نبود . دیگر نمی دانم که مهم چیست . شاید مهم کاری بود که نباید انجام می شد . نگذار به این نتیجه برسم که نبایدها از بایدها مهم ترند ، نبودها از بودها مهم ترند . من منتظرم . منتظرم که بگویی مهم من بودم . منتظرم حرف بزنی . و بگویی مهم آن چیزی است که بود . هر چند حالا دیگر نیست . منتظرم حرف بزنی ، نه برای اینکه حس کنم بخشیده ای مرا . من از اول هم گفتم این را نمی خواهم . من فقط از تو خواستم که با هم حرف بزنیم .

حالا من از بهار حرف می زنم . تو از هرچه می خواهی حرف بزن .

 

 


نوشته شده در  جمعه 88/2/25ساعت  8:5 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ خداحافظی کن .

تموم شد .

آخرین سال ، آخرین ماه ، آخرین هفته ، آخرین روز ، آخرین ساعت ...

خداحافظی کن .

سخت نیست .

بخند و خداحافظی کن .

 

 

           the end


نوشته شده در  سه شنبه 88/2/22ساعت  6:30 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

چشمهامو که می بندم ، یه صفحه ی خال خالی جلوم ظاهر میشه ، صفحه ی سفید با خال های سیاه ،  که بی اختیار یاد آبله مرغون دو سال پیشم می افتم .

چقدر بی ریخت شده بودم ! از خودم می ترسیدم .

باید بفهمم که معنی قسمت های سفید این نیست که هنوز جا برای گذاشتن خالهای سیاه وجود داره .

معنیش اینه که اون صفحه در اصل سفید بوده و باید دوباره سفید بشه و باز جوید روزگار وصل خویش ...

مثل من که خوب شدم و جای همه ی اون تاولهای لعنتی از روی صورتم محو شد .

می فهمم ؟

 

مثل ماه


نوشته شده در  دوشنبه 88/2/21ساعت  7:54 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]